هی فلانی!
زندگی شاید همین باشد،
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی
که تو دنیا را
جز برای او
و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد
خدا گفت : لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من
ماجرایی که باید بسازیش
شیطان گفت : تنها یک اتفاق است . بنشین تا بیفتد
آنان که حرف شیطان را باور کردند ، نشستند
و لیلی هیچ گاه اتفاق نیافتاد
مجنون اما بلند شد ، رفت تا لیلی را بسازد
خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن
شیطان گفت : آسودگی ست . خیالی ست خوش
خدا گفت : لیلی ، رفتن است ، عبور است و رد شدن
شیطان گفت : ماندن است . فرو ریختن در خود
خدا گفت : لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن
شیطان گفت : خواستن است . گرفتن و تملک
خدا گفت : لیلی سخت است . دیر است و دور از دست
شیطان گفت : ساده است . همین جا و دم دست
و دنیا پر شد از لیلی های زود . لیلی های ساده اینجایی
لیلی های نزدیک لحظه ای
خدا گفت : لیلی زندگی است . زیستنی از نوعی دیگر
لیلی جاودانه شد و شیطان دیگر نبود
مجنون ، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد لیلی گریه کرد
لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . زیاد تند است
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس می گیری ؟
خدا گفت : خاکسترت را دوست دارم ، خاکسترت را پس می گیرم
لیلی گفت : کاش مادر می شدم ، مجنون بچه اش را بغل می کرد
خدا گفت : مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی
لیلی گفت : دلم می خواهد ، ساده ، بی تاب ، بی تب
خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من می میری
لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پایان قصه ام را عوض می کنی ؟
خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریاست ؛
دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب . پایانی از این قشنگتر بلدی ؟
لیلی گریه کرد . لیلی تشنه تر شد
!خدا خندید
خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند ، لیلی گفت : من
خدا شعله ای به او داد
لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت سینه اش آتش گرفت
خدا لبخند زد ، لیلی هم
خدا گفت : شعله را خرج کن
زمین ا م را به آتش بکش
لیلی خودش را به آتش کشید
خدا سوختنش را تماشا می کرد
لیلی گر می گرفت ؛ خدا حافظی می کرد
لیلی می ترسید
می ترسید آتش اش تمام شود . لیلی چیزی از خدا خواست
خدا اجابت کرد مجنون سر رسید . مجنون هیزم آتش لیلی شد
آتش زبانه کشید
آتش ماند
زمین خدا گرم شد
خدا گفت : اگر لیلی نبود ، زمین من همیشه سردش بود...!
لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد ، گل داد ، سرخ سرخ.
گلها انار شد، داغ داغ . هر اناری هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند ، دانه ها توی انار جا نمی شدند.
انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت .
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد.
خدا مشتی خاک را بر گرفت . می خواست لیلی را بسازد ،
از خود در او دمید . و لیلی پیش از انکه با خبر شود ، عاشق شد.
سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد.
زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد ، عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران زمین است ؛ نام دیگر انسان