حرف هایی برای نگفتن

حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر انسان به اندازه حرف هایی ست که برای نگفتن دارد

حرف هایی برای نگفتن

حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر انسان به اندازه حرف هایی ست که برای نگفتن دارد

چه بی تابانه می خواهمت

چه بی تابانه می خواهمت ،

ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوری

چه بی تابانه تو را طلب می کنم ،

بر پشت سمندی گوئی نوزین که قرارش نیست

و فاصله تجربه ای بیهوده است ...

بوی پیرهن ات اینجا و اکنون

کوه ها در فاصله سردند.

دست در کوچه و بستر حضور مانوس دست تو را می جوید

و به راه اندیشیدن یـأس را رج می زند بی نجوای انگشتانت فقط

و جهان از هر سلامی خالی ست 

 

زندگی شاید همین باشد !

 هی فلانی!

زندگی شاید همین باشد،
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی 

که تو دنیا را
جز برای او  

و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد 

 

لیلی نام تمام دختران زمین است ...

  تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

 

خدا گفت : لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من

ماجرایی که باید بسازیش

شیطان گفت : تنها یک اتفاق است . بنشین تا بیفتد

آنان که حرف شیطان را باور کردند ، نشستند

و لیلی هیچ گاه اتفاق نیافتاد

مجنون اما بلند شد ، رفت تا لیلی را بسازد

خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن

شیطان گفت : آسودگی ست . خیالی ست خوش

خدا گفت : لیلی ، رفتن است ، عبور است و رد شدن

شیطان گفت : ماندن است . فرو ریختن در خود

خدا گفت : لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن

شیطان گفت : خواستن است . گرفتن و تملک

خدا گفت : لیلی سخت است . دیر است و دور از دست

شیطان گفت : ساده است . همین جا و دم دست

و دنیا پر شد از لیلی های زود . لیلی های ساده اینجایی

لیلی های نزدیک لحظه ای

خدا گفت : لیلی زندگی است . زیستنی از نوعی دیگر

لیلی جاودانه شد و شیطان دیگر نبود

مجنون ، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد لیلی گریه کرد

لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . زیاد تند است

خاکستر لیلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس می گیری ؟

خدا گفت : خاکسترت را دوست دارم ، خاکسترت را پس می گیرم

لیلی گفت : کاش مادر می شدم ، مجنون بچه اش را بغل می کرد

خدا گفت : مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی

لیلی گفت : دلم می خواهد ، ساده ، بی تاب ، بی تب

خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من می میری

لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پایان قصه ام را عوض می کنی ؟

خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریاست ؛

دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب . پایانی از این قشنگتر بلدی ؟

لیلی گریه کرد . لیلی تشنه تر شد

!خدا خندید

خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند ، لیلی گفت : من

خدا شعله ای به او داد 

لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت سینه اش آتش گرفت 

خدا لبخند زد ، لیلی هم

خدا گفت : شعله را خرج کن

زمین ا م را به آتش بکش

لیلی خودش را به آتش کشید 

خدا سوختنش را تماشا می کرد

لیلی گر می گرفت ؛ خدا حافظی می کرد

لیلی می ترسید 

می ترسید آتش اش تمام شود . لیلی چیزی از خدا خواست

خدا اجابت کرد مجنون سر رسید . مجنون هیزم آتش لیلی شد

آتش زبانه کشید

آتش ماند

زمین خدا گرم شد

خدا گفت : اگر لیلی نبود ، زمین من همیشه سردش بود...!

           لیلی زیر درخت انار نشست.

             درخت انار عاشق شد ، گل داد ، سرخ سرخ.

           گلها انار شد، داغ داغ . هر اناری هزار تا دانه داشت.

           دانه ها عاشق بودند ، دانه ها توی انار جا نمی شدند.

           انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت .

           خون انار روی دست لیلی چکید.

          لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید.

         خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود.

        کافی است انار دلت ترک بخورد.

 خدا مشتی خاک را بر گرفت . می خواست لیلی را بسازد ، 

از خود در او دمید . و لیلی پیش از انکه با خبر شود ، عاشق شد. 

سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد. 

زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد ، عاشق می شود.

 

 

 

لیلی نام تمام دختران زمین است ؛ نام دیگر انسان 

 

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

مردان

1- مردان خوب ، زشت هستند.
2- مردان خوش قیافه ، خوب نیستند.
3- مردان خوب و خوش قیافه ، به جنس موافق تمایل دارند.
4- مردان خوب ، خوش قیافه و علاقمند به جنس مخالف ، متاهل هستند.
5- مردانی که آنچنان خوش قیافه نیستند ، ولی خوبند ، پولدار نیستند.
6- مـردانی که آنچنان خوش قیافه نیستند ، ولی پولدار و خوبند ، تصور می کنـنـد مـا بـه دنبال مال آنها هستیم.
7- مردان خوش قیافه و بی پول ، بدنبال پول ما هستند.
8- مردان خـوش قـیافه ، که آنچنان خوب نیستند و تا حدی به جنس مخالف علاقمندند ، تصور نمی کنند که ما به اندازه کافی زیبا هستیم.
9- مردانی که تصور می کـنـنـد مـا زیـبـا هستـیم ، به جنس مخالف علاقمندند ، تا حدی خوش قیافه و پولدار هستند ، آدمهایی ترسو و بزدل میباشند.
10- مردانی که تا حدی خوش قیافه هستند ، تاحـدی خـوب هستند ، مقداری پول دارند و سپاسگزار خدا هستند ، به جنس مخالف علاقمندند ، خجالتی هسـتند ، و هرگز اولین قدم را برنمی دارند ( برای آشنایی پیش قدم نمی شوند).
11- مردانی که هرگز قدم اول را برنمیرارند ، زمانی که ما پیشقدم می شـویم ، اتوماتیک وار علاقه را در ما از بین میبرند. 

For someone special you love

This poem is for the one I love
This poem is only for you
To tell you how much I love you
And cannot think of life without you

I want the time to stop
I want the oceans to crawl
To make the moments special
The moments I have with you

When we hold hands, when we walk together
When we talk of things that always matter
The peace in your voice, the love in your eyes
Make those moments special, and is my only Treasure

You are not my way to happiness
You are happiness for me
And I know you respect my feelings
That makes me want nothing but you

Sit beside me and be my life
Help me to sail through this journey of life
Be yourself and be my world

 For I want nothing but you the way you are 

   

اندکی صبر سحر نزدیک است

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟

صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است

غریبه

چراغ ها را خاموش کنید

می خواهم آسوده سر بر زمین بگذارم

غریبه، اگر می خواهی به خواب من بیایی

نامم را که صدا می کنی، کمی آرام تر!

بگذار تا پسین فردا با خیال خوش تو

میان رویاهای شیرینم دست و پا زنم

از من نگیر این لحظه های دلخوشی را

نگذار حتی خواب دیدن تو برایم عقده شود ...

یادت می آید حرفی را که زدی؟!

گفتی می روم،

گه گداری شاید به خوابت بیایم

شاید در خواب،

تو را به آرزوی دیدنم نزدیک کنم

لااقل همین وعده را برایم بگذار ...

غریبه، به خاطر خدا در نگاهم صادق باش! 

همه چی خوشحاله!

تولد تولد ، تولدم مبارررررررررررررررررررررررررک  

وقتی دیگر نبود

وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگررفت
من به انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم

بال هایت را کجا گذاشتی؟!!

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .

انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود !

پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟

انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .

پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است ؛ انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .

پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد ! 

آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .

راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟!!

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!  

تنهایی

به سراغ من اگر می آیی ... دگر آسوده بیــــــا ... چند وقتی ست که فولاد شده ... چینی نازک تنهایی من!

افسون

در دنیا دو چیز افسون میکند. آبی آسمان که میبینم و میدانم که نیست و خدایی که نمیبینم و اطمینان دارم که هست  

شکلات

با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش ، او هم یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم .» خندیدم و گفتم :«تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار . اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلأ تا نمی گذارم » نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی کرد .می دانستم . او می خواست حتمأ دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمی فهمید .

×××

گفت : «بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :«شکلات . هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»

هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه می کردیم . یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت :«شکمو ! تو دوست شکمویی هستی » و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . می گفتم «بخورش» می گفت :«تمام می شود. می خواهم تمام نشود. می خواهم برای همیشه بماند»

صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها ، آن وقت چه کار می کنی؟» گفت :«مواظبشان هستم » می گفت «می خواهم تا موقعی که دوست هستیم » و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستی که تا ندارد.»

×××

یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظی کند . می خواهد برود آن دور دورها . می گوید «می روم ، اما زود برمی گردم» . من می دانم ، می رود و بر نمی گردد .یادش رفت به من شکلات بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم «این برای خوردن» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :«این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت» . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش . هر دو را خورد . خندیدم . می دانستم دوستی من «تا» ندارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلات هایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟؟ 

شام آخر

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!»

داوینچی با تعجب پرسید: «کی؟»

- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!» 

شانس

یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است!

شوک

وقتی به دنیا آمدم آنقدر جا خوردم که تا دوسال قدرت حرف زدن نداشتم

نکته های کوچک زندگی

* وقتی به شدت عصبانی شدی دستهایت را در جیب هایت بگذار.  

* یادت باشد بهترین رابطه میان تو و همسرت زمانی است که میزان عشق و علاقه تان به هم بیش از میزان نیازتان به یکدیگر باشد. 

* مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.

* اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن. 

* هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی دانی . 

* یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

* هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است ، خودش این را می داند!

* از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.

* در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن. 

* وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو:  "برای چه می خواهید بدانید؟"

* هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.

* هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن. 

* وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای. 

* هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور. 

* راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن. 

* شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.  

* سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش "  

* هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد. 

* چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.  

* وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.  

* هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن. 

* وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.  

* در حمام آواز بخوان. 

* در روز تولدت درختی بکار.

* بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.

* فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی. 

* ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن. 

* هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند. 

* شیر کم چرب بنوش.

* هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد. 

* فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.  

* از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.

* فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند.  

 

تو می روی ...

تو میروی و من فقط نگاهت میکنم ، تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم ، بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقی است...

غریب آشنا...

شاید، سالها بعد در گذر جاده ها بی تفاوت از کنار هم بگذریم و بگوییم: این غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود!  

نگفته ها 1

حرف هایی هست برای نگفتن! 

و ارزش عمیق هر انسان به اندازه حرف هایی ست که برای نگفتن دارد... 

   

دکتر علی شریعتی